رئیسجمهورِ شاعر
شعرهای آبراهام لینکلن (رئیسجمهور ایالات متحده، ۱۸۶۱-۱۸۶۵)
گردانده به فارسی: ارژنگ آقاجری

آبراهام لینکلن۱ را همه به عنوان محبوبترین ريیسجمهور آمریکا و به واسطهی نقش سیاسی-اجتماعیاش در تاریخ آمریکا و فرهنگ و تمدن غرب میشناسند و او را به خاطر روحیهی آزادیخواهی و شخصیت خردمندی که داشت، میستایند. اما لینکلن در تمام طول زندگیاش از خوانندگانِ مشتاقِ شعربود و هرجا که میشد، خودش را به کار شاعری نیز گرفتار میکرد. نوجوان که بود، علاقهاش را محکی زد و چند سطری شعر نوشت. قدیمیترین اشعار بهجامانده از لینکلن، بین پانزده تا هفده سالگیی وی سروده شدهاند. در حاشیهی ورقی از دفتر مشقِ ریاضیات او،این سطوری پانویس شدهاست:

آبراهام لینکلن
دستاش و قلماش
معرکه خواهد شد، اما
خدا میداند زماناش
***
آبراهام لینکلن/ دستاش و قلماش/معرکه میشود
زماناش را اما خدا میداند/ زمان/چه تَهیْ بخاری!
روزها چه پُرشتاب درگذرند، چه شتابی! چونان خدنگِ هندی
پرواز میکند چونان ستارهای،پَران! چون این لحظه که درست همینجاست
سپس میلغزد و دور میشودپُرشتاب،آنطور که دیگر نتوان گفت مالِ ماست
و تنها میگوییم آن روزها رفتهاند...
***
آبراهام لینکلن، هست نامِ من
همینطور هم نوشتماش، با قلمِ من
نوشتماش، هم به سرعت و هم با عجله
همینجا میگذارماش که بخوانند،آدمهای پَخمه
لینکلن به هنگامِ نوجوانی و اوان جوانی، اشعارِمنظومِ ناپخته و هزل مینوشت. مهمترین شعری که اطرافیان لینکلن به خوبی از آن دوران به یاد میآورند، شعرِ«ورقِ ایامِ رئوبن»۲ بود. یکی از نزدیکان لینکلن به نامِ جوزف سی. ریچاردسن۳ دربارهی این شعر چنین میگوید: «اینجا، در ایالت ایندیانا، کاغذپارههایی را به یاد دارم، که از کتاب مقدس بهتر به خاطرم مانده است». ماجرایی پشت این شعر است که پرده از حقیقتی بر میدارد.در واقع وقتی لینکلن از حادثهای برمیآشفت،قلماش را برمیداشت و آن را چون ابزاری بلند و نوکتیز برای تاخت وتاز به کار میبرد. در سال۱۸۲۶ خواهر لینکلن، سارا۴، با یکی از دوستان خانوادگیی لینکلن به نام آرون گریزبی۵ازدواج کرد. وقتی سارا در سال ۱۸۲۸، هنگامِ وضعِحمل از دنیا رفت، لینکلن، آرون و خانوادهی گریزبی را برای این که در احضارِ پزشک دَستدست کرده بودند، مقصر دانست. این حادثه منجر به قطع کامل روابط لینکلن و خانوادهی گریزبی گردید. تلخکامیی لینکل وقتی افزایش یافت؛ که او به مراسم ازدواج رئوبن و چارلز۶ـ برادران آرونـ که هر دو ازدواج همزمان در یک روز بود، دعوت نشد. لینکلن برای انتقامجویی،نقشهای چیدتابه کمک یک دوست-که نخواست اسمش فاش شود-، رئوبن و چارلز به حجلههای اشتباه بُرده شوند! یعنی هر کدام به اتاقی رفتند که زن دیگری به انتظار شوهر خودش نشسته بود.بعد از آن واقعه، لینکلن به عنوان تاوان «ورقِ ایامِ رئوبن» را در توضیح ماجرا نوشت؛ که متن آن برساخته از الگوهایی ازکتاب مقدس بود و به نثری روایی میانجامید و با شعری دربارهی بیلی گریزبی۷ـ یکی دیگر از برادران آرون ـشروع شدهبود. شعر بیادبانهای که تلاشهای بیثمر بیلی برای خواستگاری از دختران مختلف را مورد تمسخر قرار میداد. از متن اصلیی «ورقِ ایامِ رئوبن» چیزی بهجانمانده است؛ گرچه تنی چند از نزدیکانِ لینکلن، بعدها دوباره به جمعآوریی آن برای ویلیام هِرندُن۸ پرداختند.
بنابهگفتهی جیمز مَتِنی۹، یکی از نزدیکان لینکلن در اسپرینگفیلد۱۰، لینکلن بین سالهای ۱۸۳۷ تا ۱۸۳۹ به «انجمن شعرِ نوعی دیگر»۱۱ پیوست و گهگاه شعری برای ارائه به آنجا میبُرد. گرچه هیچکدام از آن شعرهابه طور کامل موجود نیست، اما با این حال مَتِنی به سختی یک بند از شعرِ«به اغواگری»را به خاطر میآورد:
هرچند که بگویند، احمقهای کینهتوزی
هر حسودی، لاابالیی یاوهگویی
اما تابهحال روسپی نشده هیچ زنی
بدون ردپایِ مردی
لینکلن بیشترین اشعار قابلتاملاش را در۱۸۴۶نوشت. اطلاعات محدودی که دربارهی چگونگیی خلق آنهاموجود است، بیشتر از نامهنگاریهای لینکلن با اندرو جانستون۱۲به دست آمده است، حقوقدان و سیاستمداری از کوئینسی۱۳، یکیاز شهرهای ایالت ایلینویز۱۴. لینکلن در نامهای خطاب به جانستون در ۲۴ فوریهی ۱۸۴۶ نوشته است:
کمی احساس شاعرانهگیکردن در این سرِشب، مرا به این نتیجه رساندهست که قولام را با فرستادن قطعه شعری برای تو ـکه همواره میخواستی داشتهباشیاشـزیر پا بگذارم. شعر به پیوست است. کاش میتوانستم حرفهای دیگری هم بزنم؛ اما مطمئنم نمیتوانم. به هر حال آیا دوست داری آن قطعهی منظومی را که من ساختهام ببینی؟ کارش تقریبن تمام شده است؛ و البته که کار سختی بود.
شعری که لینکلن به آن اشاره میکند «دوباره خانهي کودکیام را میبینم» نام دارد. او بعد از نامه به جانستون، نسخهی کاملشدهي دیگری از روی آن نوشت.
در بازنویسیهای بعدی، لینکلن شعر را به دو بند یا دو فصل مجزا تقسیم کرد. اولی را در نامهی مورخ ۱۸ آوریل ۱۸۴۶ برای جانستون فرستاد و در آن نامه توضیح داد که این قرار است بخش اول یک شعر بلندتر باشد، که مشغول کار کردن روی آن است.لینکلن در آن نامه پیشامدهایی را توضیح میدهد که وی را بر آن داشت تا این شعر را بنویسد:
در پاییز ۱۸۴۴به دنبال اینکه باید از واگذاریی ایالت ایندیانا به آقای کِلِی۱۵ حمایت میکردم؛ به ایالتی رفتم که به آن تعلق داشتم. جایی که مادر و خواهرم را در آنجا به خاک سپرده بودم و سپس برای پانزده سال آنجا راترک کرده بودم. بخشی از کشور که به خودیی خود غیرشاعرانهترین نقطهی زمین بود؛ اما هنوز آن جا و اهالیاش را میدیدم که احساساتی را در من زنده میکردند، که قطعن شاعرانه بود.حال این موضوع که آیا بیان آن احساسات «شعر» بود یا نه؛ بهکلی مسئلهی دیگری است. هنگامی که شروع کردم به نوشتن، تفاوت بین موضوعات، شعر را به چهار بخش یا بندِ کوچک تقسیم کرد. اکنون تنها بخشِ اول را برای تو میفرستم و ممکن است مابقی را هم، بعدها برایت ارسال کنم.
لینکلن بند دوم شعر را در نامهای به تاریخ ۶ سپتامبر ۱۸۴۶ برای جانستون فرستاد. آن بند را به صورت زیر برای جانستون معرفی کرد:
تو به یاد داری هنگامی که بهار گذشته از ترمونت۱۶برای تو نامه نوشتم، سرودهای کوتاه برایت فرستادم، از آنچه که شعر مینامیدماش و قول داده بودم که زمان دیگری با سرودهی دیگری خستهات کنم. اکنون بدان قول عمل میکنم. موضوعِ این یکی، مردی مجنون است. نامش متئو جنتری۱۷ است. او از من سه سال بزرگتر است. هنگامی که خردسال بودیم، با هم به یک مدرسه میرفتیم. او پسربچهی نسبتن باهوشی بود، پسر یکی از معدود ثروتمندانِ محلهی فقیرنشینِ ما. در نوزدهسالگی به دلیل نامعلومی دیوانه شد و رفتهرفته به یک حالت جنونِ بیخطر فرو رفت. همانطور که در نامهي دیگرم به تو گفتم؛وقتی در پاییز ۱۸۴۴ سراغ خانهی قدیمیام رفتم، او را در وضعیت رقتباری که نفسهای آخر را میکشید، یافتم. اکنون در میان خلسههای شاعرانهام، نمیتوانم تاثیری را که این حادثه بر من گذاشت، فراموش کنم.
دوباره خانهي کودکیام را میبینم
ـ بند اول
دوباره خانهی کودکیام را میبینم
منظرهای اندوهناک
و خاطراتی که هنوز در مغز من میچرخند
و لذتی توامان دارند
آه! ای خاطره! ای ایستاده در میانهی جهان
مابینِ زمین و آسمان
جایی که همه چیز نابود شد و دلبستهها از دست رفت
سایههایی رویایی برمیخیزند
رها شده از تمام آن چه پست و زمینیست
و مقدس و ناب و روشن به نظر میرسد
مانند چشماندازی از یک جزیرهی جادو شده
همه در روشنیی آبزده شسته شدند
همانطور که کوهستانهای دور، چشم را مینوازند
وقتی که تاریکروشنای سحر، روز را شکار میکند
همانطور که نفخ صورفرا میرسد
و در دوردستها از بین میرود
همچنان دمآخر را میگذرانیم،چون ریزش فوارهای بلند
که لحظهای میخروشد و سپس فرو میریزد
و چه تقدیس خواهند شد،
همهی خاطراتی که داشتهایم، و دیگر به یاد نداریم
نزدیک بیست سال گذشته است
از هنگام وداع
با بیشهها و دشتها، و زمینهای بازی
و همبازیهایی دوستداشتنی
چیزهای آشنای قدیمی که فراوان بودند
همه ته کشیدهاند
نگاهشان میکنیم تا دوباره به خاطر آوریم
ولی گمشده و مفقودشان مییابیم
دوستانی که روز جدایی ترکشان کردم،
چقدر تغییر کردند، مانند زمانی که گذشتهاست!
جوانان برناقدکشیدند، مردان قوی پیر شدند،
و نیمیشان وفات یافتند.
من نفس ناجیانِ دلتنگ را میشنوم
چیزی جز عدم، از مرگ باقی نخواهد ماند
تا وقتی که هر صدایی ناقوس عزاست،
و هر مکان، قبری.
با قدمهای غمگین، دشتها را مساحی میکنم،
تالارهای مقدس را میپیمایم،
و به مرگ پهلو میگیرم
من در مقبرهها زندگی میگذرانم.
ـ بند دوم
این جا چیزی فراسوی وحشت است
چیزی که در قبر جانشدنیست
یکی به هیأتِ انسان، از قبر گریخته است
همچنان که نگونبختیاش باقیست
مَتِئوی بیچاره! تو خِرَدِ روشنی داشتی
کودک خوشاقبالی بودی
اکنون روانات از هم گسیخته
مجنونی روانپریش با چشمانی گودافتاده
متئوی فلکزده! هرگز فراموش نخواهم کرد
اولباری که دیوانه شدی
خودت را مجروح کردی، پدرت دعوایت کرد
مادرت تا سرحد مرگ کتکات زد
وقتی شایعه شد که تو خطرناکی، همسایهها پا به فرار گذاشتند
قدرت خطرناک تو محصور شد؛
چیزی نگذشت که به هیأت دیوانهمردِ مخوفی درآمدی؛
دست و پایت را بستند و محبوسات کردند.
تو هی تقلا کردی و نعره کشیدی
رگ و پی و استخوانات بیرون زد
و چون هیولایی با چشمان برافروخته،
به جماعت چشم دوختی و خیره ماندی.
تمنا میکردی و عرق میریختی، گریان و استغاثهکنان
پیوسته با خندههای دیوانهوار؛
چه نشانههای مهیبی نمایان بود
از اَبَردردهایی که ذهن تو را هلاک کردند!
وقتی سرانجامـ هرچند ملالانگیز و طولانی ـ
زمان،آلام مهیب تو را تسکین داد
بر فراز گُلهای تاریک و خاموش،
چه نوحهی سوزناکی سر دادی.
بارها آن را شنیدهام، همانطور که بارها به خواب دیدهام
نوحه و شیون بر سر مزارت
بسیار دور، دلنواز و دلفرسای
بهانهی رفتن و مردن و آرمیدنات.
با نوشیدن رنجهایش،
هر آنچه که نهان و خاموش بود، ربودهام
پیش از آنکه خداوندگارِ روز
برخیزد و بر تپههای مشرق چیره شود.
هوا نفساش را به سینه حبس کرد؛
درختان افسونگر، چونان فرشتگانی سوگوار حلقه زدند
قطرات شبنم چون اشکهای آماسیدهی کسی
به خاکِ پذیرا فرو میلغزید.
اما این همه گذشت و به عدم شتافت،
و تو را جایی ماورای شعور نشاند.
رسوخِ نعرههای دلخراش تو، مصائبِ تسلیبخش تو
انگار برای همیشه خاموش ماند.
اکنون نوبت بهبودیي توست ـ مهمتر از آنچه که تو را چنین ساخت
مهمتر از دلیل پریشانیات
تمام زجر روانات، قدرت داناییات
با قوانینِ شفیقِ زمان، پرشتاب،از دست رفت.
ای مرگ! تو خوفناکْ شاهزادهی الهامبخشی،
که دنیا در دستانِ هولناکِ توست؛
پس چرا مویهی این کسان را پایان نمیدهی،
و این دمِ آخر، این جا به حال خویش، واشان نمیگذاری؟
***
در انتهایِ نامهی مورخ ۶ سپتامبرِ لینکلن به جانستون، آمده است:«اگر من فقط یک شعر دیگر برای تو بفرستم،آن «شکار خرس» خواهد بود». در نامهی بعدی که لینکلن در ۲۵ فوریهی ۱۸۴۷ به جانستون نوشت، شعر دیگری را برای او فرستاد. او در پاسخ به جانستون مبنی بر پیشنهاد وی برای انتشار دو بخش اول شعر، نوشت: «باید بگویم که من به هیچ وجه از پیشنهاد تو برای چاپ شعر یا معر یا هرچه که اسماشاست و برای تو فرستادهام؛ ناخرسند نیستم. من با این بخش سومی که اکنون برایت میفرستم رضایت میدهم که شعر همینجا تمام شود». احتمالن آن بخش سومی که لینکلن برای جانستون فرستاد،شعرِ«شکار خرس»بوده باشد.
لینکلن شعرسرایی را برای سالهای پیدرپی ادامه داد؛ گرچه هیچکدامِ آنها به اندازهی شعرهایی که در سال ۱۸۴۶ نوشته شدند، قابل توجه نیستند. در ۲۸ سپتامبر ۱۸۵۸ لینکلن قطعههای منظوم زیر را به رشتهی تحریر درآورد: «در آلبومِ دستنویسِ رُزا هگارد»۱۸، دختر مالک هتل وینچستر در ایالت الینویز؛هتلیکه او هنگامی که برای ایراد یک سخنرانی به آن ایالت رفته بود، آنجا مقیم شد.
ـ به رُزا
تو جوانی و من پیرتر.
توهمه امیدی، من ناامیدتر.
کام از زندگی بجوی، پیشتر که فسرده شود
رُزها را بچین، پیشتر که پوسیده شوند
عشوه کن،تا ناز تو خریدار دارد
شعاعِ آفتابیست، به زودی در سایه گم میشود
هیچ روزی برای تو را داشتن، رز! به این خوبی نبوده
همین روز هم به زودی ناپدید میشود
در ۳۰ سپتامبر ۱۸۵۸ لینکلن منظومهی مشابه دیگری به خواهر رُزا، لینی هگارد۱۹ نوشت:
ـ به لینی
ترانهی شیرین اندوهناکی بود؛ من شنیدماش
وهم برم داشت که آن زنی که بود خوانندهاش،
چه احساسات نابی در من به جوش میآورَد
با اینکه آینده، چه تلخ برایش رقم میخورَد
آخرین شعرِ موجود از لینکلن در تاریخ ۱۹ جولای ۱۸۶۳ نوشته شده است؛ و مربوط است به پیروزیی نیروهای شمال، در جنگ گیتزبرگ۲۱:
شعری برای نبرد لی۲۰ در شمال
ـ نبردِ ژنرال لی، در شمال؛ نوشتهی خودش:
در هزار و هشتصد و شصت و سه
با شکوهِ تمام
با غرور، بااقتدار
من و همپیمانم، جف۲۲
تاختیم و فیلادلفیا را آزاد کردیم
یانکیها ما را
به جهنمی تمامعیار کشانیدند
و ما عقبنشینی کردیم
و دیگر به فیلادلفیا بازنگشتیم.
در خبرهای سال ۲۰۰۴شعری با عنوانِ«خودگویهی خودکشی» که در ۲۵ آگوست ۱۸۳۸در مجلهي سانگامو ژورنال۲۳منتشر شده بود؛ منسوب به لینکلن اعلام شد. بعضی پژوهشگران بر این باور بودند که در حقیقت لینکلن شاعر این شعر است. البته هیچ اجماعی بر سر این موضوع صورت نگرفت. اینکه نویسندهي احتمالی شعر لینکلن است، ابتدا در خبرنامهی موسسهي آبراهام لینکلن در بهار ۲۰۰۴ منتشر شد. متنِ شعر که پیشتر در سانگامو ژورنال معرفی شده بود، در ادامه میآید.
خودگویهی خودکشی
سطرهای زیر نزدیکیی استخوانهای مردی یافت شد؛ که گمان میرود خودکشی کرده است.
خیلی وقت پیش، در اعماقِ جنگل، بر زمینهای هموارِ سانگامون۲۴.
این جا؛ جاییکه بوفِ تنها، هو هو میکند
مویههای نیمهشباناش را روانه میکند
گرگهای درنده بر سرِ لاشهی من زوزه میکشند
لاشخورها استخوانهایم را به دندان میگیرند.
هیچکس به سرنوشت من دچار مباد،
یا به آرامگاهِ خاکسترم؛
مگر با جانورانی که گرداگرد طعمهشان جمع آمدهاند
یا با گریهی غراب.
آری! من به انجام این کار مصممام،
و اینجا، جایی است که آنکار را میکنم:
این قلب،که دشنهای میاناش فرو میکنم،
مگر به جهنم افسوساش را بخورم!
جهنم! برای کسی چون من، جهنم چیست؟
که لذتها را هرگز نمیشناسد؛
با دوستانی که بدبختی نثارش کردند،
با امیدی، که آن هم پرکشیده است؟
رهایی از توانِ اندیشیدن
از میان همه هیاهویی که در سینه داشتم
از لبهی بلندِ جهنم، جهش بلندی خواهم زد،
و در امواجاش غوطه میخورم
از غریو شیطان، و زنجیرهای گدازان
شاید آن حسرت قدیمی بیدار شود؛
جیغهای ترسناکشان، و رنجهای نافذشان
یاریام میکنند تا فراموش کنم.
آری! من آمادهام، از میان شبِ بیانتها
به آن سکوی آتش بُرده شوم!
به قصههای دهشتناک جهنم نمیاندیشم
منی که در زمین نفرینشدهام!
فولادِ گوارآ! از غلاف خود برونآ!
برقزنان، ازمهارتهای خویش سخن بگو
ریههای مرا چاکچاک کن،
و با خون من رگباری ترسیم کن!
حمله میکنم! تیرم در آن قلب به هدف مینشیند
که مرا به این پایان رهنمون است؛
تیر خونآلود رابیرون میکشم و میبوسم،
ای آخرینِ من! ای یگانه دوستِ من!
آبانماهِ هزار و سیصد و نود و یک
واژهگان و منابع:
1.Abraham Lincoln
2.Chronicles of Reuben
3.Joseph C.Richardson
4.Sarah
5.Aaron Grigsby
6.Reuben and Charles
7.Billy Grigsby
8.William Herndon
9.James Matheny
10.Springfield اسپرینگفیلدمرکزوسومین شهرایالت ایلینویزِآمریکاست،که آرامگاهِ لینکلن نیزدرهمین شهراست
11.A Kind Of Poetical Society
12. Andrew Johnston
13. Quincy
14. Illinois
15. Mr. Clay (Henry Clay)
16. Tremont از شهرهای ایالت اوهایو
17. Matthew Gentry
18. Rosa Haggard
19. Linnie Haggard
20. Lee
21. Battle of Gettysburg
22. Jeff
23. Sangamo Journal
24. Sangamon از بخشهای ایالت ایلینویز است
References:
- Poem Reference: University Of Toronto Libraries, RPO, Representative Poetry Online:
My Childhood's Home I See Again; Lincoln, Abraham (1809 - 1865) http://rpo.library.utoronto.ca/poems/my-childhoods-home-i-see-again