دو شعر از اَلِخاندْرآ پيثارنيک
فارسيي ارژنگ آقاجري

چند اشاره:
اَلِخاندرآ پيثارنيک?، به همراه آلفونسينا استورني? و سيلوينا اکامپو?، از زمرهي شاعران زن بسيار مهم دورهي «پسا-بورخسي»ي ادبيات آرژانتين به حساب ميآيند. پيثارنيک تنها با ?? سال نوشتن، توانست تأثير غيرقابلانکاري بر شعر اسپانياييزبان بگذارد و به عنوان ميراثدار ادبيات آرژانتين شناخته شود. او در سال ???? به دنيا آمد و در سال ???? تحصيل فلسفه را در دانشگاه بوئنوس آيرس آغاز کرد، که البته بعدتر آن را نيمهکاره رها کرد. جز نويسنده و شاعر، او را به عنوان يک نقاش سورئاليست نيز ميشناسيم. از او هفت کتاب شعر و يکي نثر در طول سالهاي ???? تا ???? به جا مانده است. کتاب اولاش در نوزدهسالگي با عنوان «سرزميني بس غريب»? منتشر ميشود. او سال ???? به پاريس ميرود و به حلقههاي ادبيي خلاق آن زمان ميپيوندد و با کساني چون اکتاويو پاز? معاشرت ميکند. پيثارنيک بعد از چهارسال به بوئنوس آيرس بازميگردد و اولين جايزهي «شعر شهري» را دريافت ميکند.
پيثارنيک، پس از تلاشهايي ناموفق براي خودکشي در طي سال ????، عاقبت در ماه سپتامبر سال ???? در سيوششسالگي با مصرف اُوردُزِ سکوباربيتال سديم، به زندهماندناش خاتمه ميدهد.
او جايي در يادداشتهايش نوشته است: «با ادبيات زندگيام را هدر دادم»?
آخرين کتاب پيثارنيک «جهنم موزيکال»?درست يک سال قبل از مرگاش، در سال ???? نگاشته شد. اين مجموعه شامل ? فصل است، که شعرهاي «هواي لغت»?و «لغت هوا»?دو شعر پشت سر هم، از فصل اول اين مجموعه با نام «پيکرهاي دلهره»??هستند. اين دو شعر علاوه بر بازي زبانياي که در نام آنها رخ داده است، از حيث موتيف موجود، دايرهي لغات و اتمسفرِ دردناک و خيالانگيزشان نيز به توالي و تکامل يکديگر مشغولاند. در هر دو شعر،جهان ملانکوليک شاعر است که رنگها و اصواتي را ميآفريند تا بتواند با آنها بر تنهايي و زنانهگي خويش چنبره زند و با خلق تصاويري موهوم و کلماتي ناپايدار، از يک سياهيي عظيم سخن بگويد، که چون سايههايي نجواگر در ذهن شاعر جا خوش کرده و هر لحظه به قصد انهدام شاعر به او نزديک و نزديکتر ميشود.
شعر «هَواي لغت» به عقيدهي برخي، يادداشت خودکشيي شاعر قلمداد ميشود. گرچه که خواندن اين شعر با اين نگاه اشتباه است، اما از لحن آن و همينطور از نوشتههاي متأخر پيثارنيک ميتوان دريافت که وي پيشتر از خودکشيي واقعياش، به نوعي در آثارش دست به خودکشيي ادبي ميزند و در شعر، خطابهي مرگاش را قرائت ميکند. به هر حال، شاعر و شعرهايش چنان در هم تنيده و پيچيدهاند، که به نظر ميرسد سرنوشت شاعر، آنچنان که در شعر رخ نموده است، براي او و به وسيلهي خود او پيشتر مقدر گرديده است.
دلسردي، درماندهگي و دلنگرانيي دائمي در شعر پيثارنيک، چونان شکارچيان گرسنهاي بودند که براي تقريبن ?? سال دست از تعقيب او برنداشتند و براياش شهرتي به بار آوردند که او را مبدل به مهمترين شاعر زن آرژانتين کرد و با اين نگاه شايد بتوان او را ويرجينيا وولفِ?? اسپانياييزبان دانست.
?. Alejandra Pizarnik
?.AlfonsinaStorni
?.SilvinaOcampo
?.La tierram?sajena
?.Octavio Paz
?."j'ai perdu ma vie\par litterature"
?.El infierno musical
?.La Deseo de la Palabraدر اسپانيايي وThe Desire of the Word در انگليسي
?.La Palabra Del Deseoدر اسپانيايي وThe Word of the Desire در انگليسي
??. Figuras DelPresentimiento
??. Virginia Woolf
.I
هَواي لُغت
اَلِخاندرآ پيثارنيک || به فارسيي ارژنگ آقاجري از ترجمهي انگليسي، با نظر به اصل اسپانيايي
شب، باز هم شب، شعورِ چيرهدستِ سياهي، گرمْ سائيدنِ مرگ، يک دمِ سرخوشي براي من، مُردهريگبرِ تماميي باغهاي ممنوعه.
از آنطرفِ تاريکِ باغ، صداي پاها و نجواها؛ قهقههاي از دلِ ديوارها. گُمان مبر که زندهاند.گُمان مبر که زنده نيستند. براي لحظهاي شکافِ ديوار و شکافتنِ بيخبرِ دختري، که من بودم.
پاييز، دخترانِ کاغذيي رنگْرنگْ ميآفريند. رنگها چيزي ميگويند؟ تصاوير کاغذي چيزي ميگويند؟ تنها طلاييهاشان حرف ميزنند و هيچکدامشان هم اينطرفها نيستند.
ميروم لاي ديوارها که اين اطرافاند، که به هم ميرسند. درازنـاي شب تا شفقِ مزاميـر: اگر نيامد به خاطر اين است که نيامد. سوال ميکنم. از که؟ آن دختر ميگويد، ميپرسد، ميخواهد بداند از که ميپرسد. تو بيشازين با کسي سخن نخواهي گفت. بامرگْغريبه دارد ميميرد. ديگر زبانِ روبهموت است.
من موهبتِ استحالهي ممنوعه را حرام کردهام (نَفَسشان را از دلِ ديوارها حس ميکنم). محالست که واگويم از روزم، راهم. فقط و فقط اوست که لُختيي اين ديوارها را ميبيند. نه معجزتي که گلي را بشکوفاند و يا شکفته باشد. آب و ناني براي زندگاني.
در اوجِ خوشي، از آهنگي گفتهام که هرگز پيش ازين شنيده نشدهست. که چه؟ ايکاش ميتوانستم تنها در اين سرخوشي سَر کنم، تنِ شعر را از تنام بسازانم، بِرَهانم هر جمله را با روزها و هفتههايم، با نَفَسام وجود شعر را چُنان سرشار کنم، که حرفْحرفِ هر لغت را در قربانگاهِ جان، سَر بِبُرَم.
.II
لُغتِ هوا
اَلِخاندرآ پيثارنيک || به فارسيي ارژنگ آقاجري از ترجمهي انگليسي، با نظر به اصل اسپانيايي
اين بافتِ شبحگونِ سياهي، اين آهنگِ استخوانها، اين نَفَسِ سکوتهاي بسيار،
اين به قعر رفتنِ براي قعر، اين سَرسَراي سياهي، اين غرقشدنِ بدون غرق.
چه ميگويم؟ اينجا تاريک است و من ميخواهم که داخل شوم. نميدانم ديگر چه بگويم. (نميخواهم چيزي بگويم، ميخواهم داخل شوم).تيرکشيدنِ استخوانها، زبانِ شکستهْبستهي کلمات، کمکَمَک آن حجابِ جَعلي را بازميسازد.
هيچ مايَملَکي ندارم. (اين قطعيست. بالاخره يک چيزي قطعيست).آنگاه يکي آهنگ:آهنگِ عزاست اين، يک بنفشِ کمرنگ، يک وقوعِ بيفرجام. آهنگ را نظاره ميکنم. حضور يک نارنجيي کمرنگ. بيفروغِ نگاهِ تو، من نخواهم دانست چگونه سَر کنم. (اين هم قطعيست).تو به پا خاستي و زنده شدي. و من گفتم پيِ باد برو و خانهخانه بگرد، مگر باشدش.
برهنه قدم برميدارم با شمعي در دست، به قصري سرد، باغي دلگشا.
تنهايي، در لنگرگاه نايستاده، دمِ صبح، مشتاقانه به آبها بنگرد.
تنهايي را توانِ آن نيست که نامي برگيرد، تعريف پذيرد، رُخسارهاي به خويش ببخشد يا به منظرهاي مبدل شود.
تنهايي، ميتواند همين آهنگِ شکستهي سطرهاي من باشد.