ایدهی سعادت
هفت جستار کوتاه از جورجو آگامبن
ترجمه
آرشام استادسرایی

ایدهی موضوع
سخن گفتن درباب تجربهای سرنوشت ساز و بنیادین از این روی دشوار است که آنان که چنین [تجربیاتی] داشتهاند، مدعیاند [آنچه از سر گذراندهاند] برایشان حتی [قسمی] تجربه نبوده است. این امر چیزی بیش از نقطهای که ما در آن سرحدات و مرزهای زبان را لمس میکنیم نیست. اما آنچه [در این میان] بدان نائل میشویم آشکارا چیزی جدید و احترام برانگیز نیست که ما برای توصیفش فاقد کلمات باشیم؛ بلکه مسئله موضوع (matter) است، [همچنان که] وقتی کسی میگوید: «موضوع [یا ماهیت] بریتانیا»، یا «وارد شدن به [یک] موضوع»، یا حتی «فهرست [نمایهی] موضوعی.» هر آنکس که موضوع خویش را لمس کند، بدین معنا، به سادگی کلماتی برای بیانش مییابد. زبان آنجایی که ناگفتنی رخ مینمایاند متوقف نمیشود، بلکه آنجایی [از حرکت باز میایستد] که موضوع کلمات آغاز میگردد. آنان که به این بیشهزار زبان، همچنانکه در رویا، که گذشتگان آن را سیلوا (Silva) (جنگل خودرو [یا وحشی]) مینامیدن دست نیابند، زندانیانِ بازنمایی و تظاهرند (representation)، حتی هنگامی که خاموش بمانند.
این امر در خصوص آنان که از مرگی حتمی بازگشتهاند هم صادق است: در واقعیت آنان هیچگاه نمردهاند (در غیراین صورت بازگشتی درکار نبود)، و از بایستگی و ضرورت اینکه روزی خواهند مرد خلاص نشدهاند؛ لیکن آنان از بازنمایی مرگ رها گشتهاند. به همین خاطر هنگامی که در باب آنچه از سرگذراندهاند مورد پرسش قرار میگیرند چیز چندانی برای سخن گفتن دربارهی مرگ ندارند، در عوض آنها به موضوعی برای داستانهای بسیار و بسی حکایات ناب درباب زندگیشان دست یافتهاند.*
ایدهی عشق
زندگی صمیمانه ای با یک غریبه، نه به سیاق نزدیک ساختناش یا شناخت او، بل بیش از هرچیز برای غریب و ناشناخته نگهداشتناش، بیگانهوار: ناآشکار – این ناآشکارگی و مستوری مطلقا نام او را نیز دربر میگیرد. و چنین بودن حتی به هنگامهی رنج، روز از پیروز، تا آنکه در مکانی گشوده، در [معرض] نوری ناخواسته که در آن یک هستنده، آن چیز، ظاهرگردد و ناممهور سکنا گزیند.*
ایدهی سعادت
در هر زندگی چیزی نازیسته باقی میماند چونان که در هر کلمهْ چیزی بیان ناشده. شخصیت [یا مَنِش] همان توانِ مبهمیست که به عنوانِ حارِس این زندگیِ بکر و دستنخورده استقرار مییابد: رشک او پاسدارِ آن چیزیست که هیچگاه نبوده، و بدون آنکه حتی خواهان آن باشید، ردش بر چهرهتان حک شده است. دلیلِ همانندیِ [چهرهی] نوزاد و فرد بالغ نیز پنداری همین امر است: به واقع، میانِ دو چهره هیچچیزِ مشترکی نیست، مگر همان امر نازیسته.
کمدی شخصیت: در آن وهلهای که مرگ از دستانِ او، آنچه را شخصیت لجوجانه در حال پنهان کردنش بود، میقاپد، هیچ جز نقاب به چنگ نمیآورد. در همین وهله نیز شخصیت ناپدید میگردد: دربرابر چهرهی مرگ دیگر نشانی از آنچه هیچگاه زیسته نشده برجای نمیماند. شیارِ چینوشکنهای شخصیت صیقل خورده و مرگ رکب میخورد؛ نه چشمها برای شخصیت گنجینهاند و نه دستها. [گنجینهی او] چیزیست که از ایدهی سعادت برگرفته شده - آنچه هرگز نبوده است. و این همان خیریست که نوع بشر، از دستانِ شخصیت دریافت میکند.*
ایدهی سکوت
در یکی از مجموعه حکایاتِ دوران باستان متأخر، حکایت زیر در خور خواندن است:
«در میانِ آتنیها باب بود که آنکس را که میل دارد خود را فیلسوف در نظر گیرد خوب گوشمالی دهند و کتکی جانانه بدو زنند: اگر منکوب شدن طولانی و ملالانگیزش را صبورانه تاب میآورد، به عنوان فیلسوف مطرح میگشت. روزی شخصی که داشت کتک میخورد و ضربات را در سکوت تحمل میکرد، فریاد زد:«خوشا که سزاوارم من، پس فیلسوف خطابم کنید!» اما به حق پاسخ شنید:«میتوانستی باشی، اگر فقط ساکت میبودی.»
این حکایت قطعا به ما میآموزد که فلسفه بدون شک نسبتی با تجربهی سکوت دارد. لیکن متحمل چنین تجربهای گشتن به هیچ روی هویت فلسفه را شکل نمیدهد. در سکوت، فلسفه مطلقا بدون هیچ هویتی ظاهر میگردد؛ بدون یافتن نامِ خویش در آن، تاب آوردنی بینام. سکوت کلمهی رمزش نیست – بل بیش از آن، کلام فلسفه سکوتش را تماما ناگفته برجای میگذارد.*
ایدهی زبان
۱. چهرهای زیبا تواند بود که تنها در وضع سکوت و خاموشیای راستین به سربرد. در حالی که شخصیت با کلمات برزبان نیامدنی و ناگفته، و نیات تحققنایافته، بر چهره داغ و ردهایش را برجای میگذارد، و در حالی که چهرهی حیوانْ پنداری همیشه در آستانهی بیان کلمات است، زیبایی انسان گشودگی چهرهاش به سکوت است. اما سکوتی که ازآنِ خودِ کلمه است، که با کلمه مرئی و پدیدار شده: ایدهی زبان. به همین خاطر است که در سکوتِ چهرهْ انسان به راستی در خانه است.
۲. تنها کلمه ما را با چیزهای گنگ و بیصدا مرتبط میسازد. در حالی که طبیعت و حیوانات همیشه دربندِ زباناند، و حتی در حالی که ساکتاند به طور پیوسته و دائما در حال بیان و واکنش به نشانهها هستند، این تنها انسان است، که برحسب کلمه، موفق به گسست زبان نامتناهی طبیعت شده و خویش را برای وهلهای در برابر چیزهای گنگ و بیصدا مییابد. گل سرخِ بکر و غصب ناشدنی، ایدهی گل سرخ، تنها برای انسان وجود دارد.*
ایدهی نور
چراغ را در اتاقی تاریک روشن میکنم: مسلما [این] اتاق روشن شده [همان] اتاق تاریک نیست؛ من آن را برای همیشه از دست دادهام. ولی آیا این همان اتاق نیست؟ آیا اتاق تاریک درونمایهی [این] اتاق روشنشده نیست؟ آن [اتاقی] که دیگر ندارمش، که به شکلی ابدی به قهقرا گریخته، و همچنان مرا با نیرویی پرفشار به پیش میراند صرفا بازنمایی زبان است: تاریکیای که نور را پیشفرض گرفته است. اما اگر من از تلاش برای به چنگ آوردن این پیشفرض دست کِشم، اگر توجه خویش را تنها به خودِ نور معطوف سازم، بفرض اینکه آن را دریافت کنم – آنچه نور به من عطا خواهد کرد همان اتاق خواهد بود، تاریکیای غیر-فرضی. [تاریکیای] که پوشیده است، که محصور در خود است و تنها خویش را [به شکل] درونمایه آشکار مینمایاند – نور تنها ظهور تاریکیست.*
ایدهی مرگ
فرشتهی مرگ، که در بعضی از افسانهها سمائیل (Samael) خوانده شده و گفتهاند حتی موسی با او ستیز داشته، زبان است. زبان مرگ را ظاهر و اعلان میکند – چهکار دیگری میتواند انجام دهد؟ اما دقیقا همین ظاهر گشتن و اعلانْ مردن را برای ما دشوار میسازد. از زمانهای بسیار کهن، بشریت در سرار تاریخ خویش با این فرشته ستیز داشته و دست به گریبان بوده است. او سعی داشته رازی که صرفا منحصر به این اعلان است را [از چنگ فرشتهی مرگ] در کِشَد. اما از دستان کودکانهی او تنها میتواند [فقط همان] اعلانی را که آورده بود درکشید. فرشته در این خصوص مقصر نیست، و تنها کسانی که معصومیت و بیگناهی زبان و همچنین حقیقت این اعلان و ظاهر گشتن را فهم کنند، در آن صورت، قادرند مردن را بیآموزند.*
* Giorgio Agamben, Idea of Prose, Translated by Michael Sullivan and Sam Whistsitt, State University of New York 1995, pp 37